حالم خوب بود ، رفتم توو پیجش ، دیدم آخرین کامنتی که جواب داده مال بیست و دو هفته ی پیشه.یعنی بیست و دو هفته ی پیش ،بود،حالشم انقدی خوب بود که اومده بود اینستاگرام جواب کامنتاشو میدادبیست و دو هفته ی پیش.چقدر نزدیک. از اون حال خوبش تا رفتنش،تا این حال بد ما قدر چشم برهم زدنی گذشتهغمش توو دلم تازه است و یاد نبودنش گلومو درد میارهو برای ذومین بار توو زندگیم فهمیدم چقدر نعمت بزرگیه فراموشی،چون روزای خوب و آروممو مدیون فراموش کردن نبودنشم.

دوتا ویدیو پست کرده بود از موقع رانندگی کردنش،آهنگی که توو جفتشم گوش میکرد پر بود از غم و تنهایی و دلتنگی.چندتا پست دیگه بود از عزیزاییش که دیگه نیستن و نوشته بود چقد دلتنگشونه.

یه پست گذاشته بود درباره اینکه چقد دلش از آدما گرفتهدلش رفتن میخواست؟نمیدونمشاید اینا بازیای ذهنه،وقتی کار از کار میگذره و خط آخر قصه یکی معلوم میشه،آدما شروع میکنن به وصل کردن نقطه های زندگی اون و نتیجه میگیرن که اون میدونستهولی نمیدونسته،همونطور که ماها هم نمیدونیم،ولی هممون داریم یه مسیری رو میریم.ما از لحظه ی تولد حرکت به سمت مرگ رو شروع میکنیم.خیلیا آگاهانه خیلیام ندونسته.

.

مثل یه عضو قطع شده از روحم همیشه حست میکنم دایی جون.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها