سرناد



دقیقا همین الانی که دارم اینارو مینویسم.همونجام،روی نقطه ی صفر بیست و پنج سالگی.

با خودم قرار گذاشته بودم،وقتی گردش زمین رسید به اینجا،یعنی نیمه ی دهه ی سوم زندگیم،یه نگاهی به عقب بندازم.از بیست سالگی تا 25 سالگی چقد راه اومدم؟.وقتی نگاه می کنم می بینم خیلی،واقعا خیلی راه اومدم و خیلی از خودم راضیم.

این پنج سال از زندگی من،همه ی اون چیزی که برای ساختن آینده بهش احتیاج داشتم رو بهم داد.

من ازدواج کردم. و این جمله برای من به اندازه ی تعبیر "آرزوی هر دختری!" ، اتفاق پیش پا افتاده ای نبود.در جریان ازدواجم شنیدن جمله ها ی "من به عقل و تصمیم دخترم اعتماد دارم" ، "اون همیشه خودش برای خودش تصمیم گرفته" و "دختر من همیشه به هر چیزی که خواسته رسیده" به من تصویر زیبایی از خودم نشون می داد که باعث می شد در دل از بودن خودم،و از خودم بودن، احساس خوش حالی کنم.

تعداد دوست های صمیمی من توو این پنج سال به چند نفر محدود خلاصه شد و تعداد کسایی که منو دوست خودشون میدونن،و هر وقت احتیاج دارن من جزو کسایی هستم که روش خیلی حساب می کنن روز به روز داره اضافه میشه و این آمار برای من،ترازوی انسانیتمه.خوش حالم که رازدار و امینم،خوش حالم که دوست داشته میشم، خوشحالم که دیگران منو کمک کننده و بخشنده میدونن.

من امروز همون کسی هستم که آرزوشو داشتم،همون کسی هستم که بهش احتیاج داشتم.حد و مرزهام پر رنگ تر از هر وقت دیگه ایه.من توو این پنج سال یاد گرفتم چطوری آدم هایی رو که آزارم میدن بدون درد و کاملا تضمینی،برای همیشه بذارم کنار.چطوری به خودم احترام بذارم .چطوری بعد از هر افتادنی بلند بشم،چطوری قوی باشم و چطوری از ضعف هام و ضعیف بودن هام خجالت نکشم،قبولشون کنم و دوستشون داشته باشم.

من مرز بین گذشت و حماقت،احترام به خود و مرام گذاشتن برای دیگران،کمال گرایی و خودآزاری،دلسوزی و دخالت و خیلی دیگه از مرزهای این زندگی رو یاد گرفتم.

من برای فداکار بودن و خوبی کردن دلیلی بالاتر از تصورات پیدا کردم که منو در برابر اولین آفت هر ارتباطی،اولین آفت هر اعتمادی،یعنی انتظارات و توقع جبران، محافظت میکنه. من فهمیدم برای مورد پذیرش قرار گرفتن،یا برای روزهای مبادام،احتیاجی ندارم روی خودم پا بذارم تا آدمارو به دست بیارم،من اساسا احتیاجی هم به آدم ها ندارم و آدم ها هم احتیاجی به خوبی من ندارن.منم که به خوب بودن احتیاج دارم و دنیا به خوبی من.آدم ها فقط وسیلن،اون کسی که جواب تمام خوبی ها رو برمیگردونه دنیاست.اون اینکارو با هدیه دادن یه دوست خوب،آخرین صندلی خالی اتوبوس موقع تعطیلات،ایده ی یهویی حل پروژت که از عدم جرقه میزنه توو سرت،کد تخفیف شیرینی فروشی باملند درست همون وقتی که حسابی هوس کرده بودی،یه دسته گل سرخ بی دلیل توو دستای همسرت وقتی اومده بود دنبالت و هزاران هزار چیز کوچیک و بزرگی که برات پیش میاد، انجام میده.

 

داشتن خونه ای که پرداخت همه ی قبضاش به عهده ی ماست،با وسایلی که به سلیقه ی ما انتخاب شده و چیده شده،داشتن ماشینی که ما برای خریدش برنامه ریزی کردیم،داشتن قسط های بانکیی که بار پرداختش رو شونه ی ماست،داشتن روتین خرید هفتگی از رفاه و پیاده روی دو نفره ،داشتن هزار تا دغدغه و خانواده ، عشق و کشتیی که مسیرش تماما به تصمیمات ما بستگی داره،در کنار موفقیت های تحصیلی و رشد روحی و شخصتی بهترین دستاوردهایی هستن که یه آدم میتونه توو پنج سال اول دهه سوم زندگیش به دست بیاره.

می نویسم برای خودم،که یادم بمونه.به این امید که وقتی بعدازظهر سی سالگی خواستم درباره کل ده سال پشت سرم بنویسم،توو پلاژ خونه ی دوهزارمتریم،اون سر دنیا،زیر آفتاب لم داده باشم و اون باد بهاری که دوست دارم روی پوستم احساس کنم.


حالم خوب بود ، رفتم توو پیجش ، دیدم آخرین کامنتی که جواب داده مال بیست و دو هفته ی پیشه.یعنی بیست و دو هفته ی پیش ،بود،حالشم انقدی خوب بود که اومده بود اینستاگرام جواب کامنتاشو میدادبیست و دو هفته ی پیش.چقدر نزدیک. از اون حال خوبش تا رفتنش،تا این حال بد ما قدر چشم برهم زدنی گذشتهغمش توو دلم تازه است و یاد نبودنش گلومو درد میارهو برای ذومین بار توو زندگیم فهمیدم چقدر نعمت بزرگیه فراموشی،چون روزای خوب و آروممو مدیون فراموش کردن نبودنشم.

دوتا ویدیو پست کرده بود از موقع رانندگی کردنش،آهنگی که توو جفتشم گوش میکرد پر بود از غم و تنهایی و دلتنگی.چندتا پست دیگه بود از عزیزاییش که دیگه نیستن و نوشته بود چقد دلتنگشونه.

یه پست گذاشته بود درباره اینکه چقد دلش از آدما گرفتهدلش رفتن میخواست؟نمیدونمشاید اینا بازیای ذهنه،وقتی کار از کار میگذره و خط آخر قصه یکی معلوم میشه،آدما شروع میکنن به وصل کردن نقطه های زندگی اون و نتیجه میگیرن که اون میدونستهولی نمیدونسته،همونطور که ماها هم نمیدونیم،ولی هممون داریم یه مسیری رو میریم.ما از لحظه ی تولد حرکت به سمت مرگ رو شروع میکنیم.خیلیا آگاهانه خیلیام ندونسته.

.

مثل یه عضو قطع شده از روحم همیشه حست میکنم دایی جون.


بعضی وقت ها درد داشت ساعت پنج صبح بیدار شدن و از خونه بیرون زدن واسه رسیدن به کلاسای صبح.

داد میزدم و جورابامو پام میکردم و گریه میکردم و کیفمو جمع میکردم.

خدارو شکر که تنها زندگی می کردم. خدارو شکر کسی ندید اون دیوونه ی پر از آرزو رو.

.

از ترس اینکه نتونم به موقع بیدار بشم شب هام نمی خوابیدم.زندگیم واسم یه بسته بود توو بار هواپیمایی که بدون توقف به مقصد سرزمین رویاها پرواز میکرد.خودمو کسی میدیدم که از تنها طنابی که از هواپیما افتاده پایین آویزون شده و میدونه اگه حتی یه لحظه دستشو شل کنه پرت شده پایین.سفت چسبیدمش و به هیچ قیمتی ولش نکردم.

.

الانم این پایینم رو طناب.شرایط همش داره سخت تر و سخت تر میشه.من خسته تر و خسته ترخدایا بهم یه ایمان تازه نفس بده.

 


هیچ محیط خصوصیی بجز داخل مغز خودش وجود نداره.

توو کشیدن حصار دور خودش به مشکل خورده.

نه اتاق خصوصی نه دفتر خصوصی نه چت خصوصی با کسی و نه حتی کس قابل اعتمادی برای درددل و زدن حرفای بی اساس بدون اینکه مجبور باشه توضیح اضافه تری بده.بدون اینکه مجبور باشه شنونده ی درد دلاشو درباره حق به جانب بودنش یا نبودنش قانع کنه.هیچ شنونده ای وجود نداره،همه یا قاضین یا وکیل. چشم ها همه جا هستن. دست هرکس یکی یه ذره بین هست.همه آماده ی برخوردن.برخورد یه جمله،یه حرکت.هیچ جایی برای فرار نداره. گیر افتاده محاصره شده.هوا نیست.نفس نیست.فرصت نیست.

شازده کوچولو رو تازه فهمیده.دلش یه سیاره مثل سیاره شازده کوچولو میخواد.که فقط خودش باشه و گل سرخشیه سیاره قدر یه توپ فوتبال،که بشینه رو زمینش کنار گل سرخ قشنگش و هر وقت دلش خواست آدما و دنیاشونو نگاه کنه.هروقتم دلش خواست چشماشو ببنده و هیچ کدومشونو نبینه.ازین مهم تر اینکه هیچکس نبینتش،هیچ کس ندونه داره چیکار میکنه،هیچکس از دنیاش خبر نداشته باشه هیچکس ندونه آسمون دنیاش چه رنگیه. خاکش چه بویی میده. روزاش چندساعته شباش چند ساعت.

حیف که نه چنین سیاره ای هست نه شازده کوچولویی و نه گل سرخی.فقط اون هست و میلیاردها ذره بین و یه جلد کتاب شازده کوچولوی سانسور شده و یه عکس از گل سرخش که واسه اینکه کسی نبینه،آویزونش کرده از دیوار مغزش.


گشتن سطل آشغال مغز بدترین و غلط ترین کار دنیاست. یه غلطی کردم رفتم دور و بر آشغالا و شخمشون زدم ، الان حالم بده از بوی گندشون.چیزایی که با زحمت دفنشون کرده بودم با دست خودم کشیدمشون بیرون. چرا اینکارو با خودم کردم؟

چون فکر میکنم حرف زدن از زندگیم یا مرورش واسم آسونه؟یا میخوام به خودم ثابت کنم از قضاوت کسی نمی ترسم؟.خب آره از قضاوت نمی ترسم چون به تک تک چیزایی که پشت سر گذاشتم افتخار میکنم.وقتی از خودم ناامید میشم به روزای سختم فکر میکنم. به اینکه چه تنهاییایی رو از سر گذروندم، چه نامردیایی دیدم.ولی میترسم از اینکه دیگران قضاوت نادرستی داشته باشن و اون دنیا مدیونم بشن ، چون خودمو میشناسم. چون میدونم من نمیتونم ببخشم . بخوامم نمیتونم.

من دیر به دل میگیرم، دیر به خودم میگیرم، صدتا بهونه میارم که رفتار دیگرانو با خودم توجیه کنم، ولی جایی که دیگه توجیهی پیدا نمیکنم،جایی که عمدا یا سهوا پا گذاشته میشه رو شکسته های دلم، من دیگه هیچوقت نمیتونم ببخشم. نمیتونم فراموش کنم.

من توو زندگیم فقط دوبار تونستم فراموش کنم،اونم نه گناه کسی رو،بلکه رنج خودمو.اولیش بخشی از خاطرات بدم بود که به عدم پیوسته و الان هرچقدر تلاش میکنم هم یادم نمیاد، دومیشم مرگ داییمه، که فراموش میکنم مرده و گاهی یهو یادم میفته که واای، دایی جونم دیگه توو این دنیا نیست.

یه بار دلم از مامان شکست،با اینکه عاشقشم ولی اون یه بارو نمیتونم ببخشم.نمیتونم فراموش کنم.فقط میتونم بهش فکر نکنم.

چند بار دلم از بابام شکست.نتونستم ببخشم.از بعضی دوستام دلم شکست که الانم اگر جایی ببینمشون باهاشون حرف نمیزنم. ده سال و صدسال دیگه هم ببینم بازم امکان نداره باهاشون حرف بزنم.دیگه خودمو شناختم، من نمیتونم ببخشم.و از اینکه دیگران کاری کنن که محتاج بخشش من بشن واقعا میترسم.

و درباره ی مرور،فکر نمیکنم مرور زندگیم واسم آسونه، برعکس، وقتایی که با خودم خلوت کردم و دارم به همه ی زندگیی که تا الان کردم فکر میکنم گاهی تپش قلب میگیرم عصبی میشم و دستام یخ میکنه.ولی تووی اون گذشته یه چیزی وجود داره که مدام منو جذب میکنه که به عقب برگردم، به عقب نگاه کنم. تووی قصه ی گذشته‌ام یه قهرمانی دارم که توو خیالبافیایی که واسه آینده‌ام میکنم کم دارمش.توو گذشته یه آدم قوی، یه پاندای کنگفوکار دارم که خودشم نمیفهمه چطوری، ولی از پس همه چی برمیاد.

من هنوز احساس میکنم تنها بازمانده ی یه جنگ سختم که هرچقدر هم تلاش کنم نمیتونم با کلمات از واقعیت و عمق چیزی که داخلش بودم برای کسی بگم.تنها بازمانده ای که از شنیدن کلمه های "قصه" و "اغراق" ناراحت میشه.مثل سرهنگ اورلیانو ی صدسال تنهایی، گاهی حس میکنم باید برم تووی یه کارگاه کوچیک خودمو حبس کنم و صبح تا شب بی وقفه ماهی کوچولوهای طلایی درست کنم.


چند روز دیگه تولدمه.امسال برعکس هرسال رسیدن سالروز میلاد خجسته‌ام رو توو بوق و کرنا نکردم.تحت تاثیر کتابی که اخیرا خوندم تصمیم گرفتم امسال تصمیمات جدیدی برای خودم بگیرم و مبدا زمانیم رو هم بذارم روی روز تولدم.میخوام امسال به خودم یه هدیه ی بزرگ بدم.میخوام به خودم یک سال پربار هدیه بدم.میخوام همه ی چیزهایی که تا امروز جمع کردم بذارم رو هم رو هم و برم وایستم روشون و یه ویوی ابدی به خودم هدیه بدم.

الان که دارم اینارو مینویسم واقعا نمیدونم عمر این حرفا چقدره، یه ساعت، یه روز یا یه سال.تووی این چندسالی که گذشت خیلی واقع بین شدم و این واقعگرایی یه عالمه دیوار تووی ذهنم ساخت.دوست دارم به دنیای قبل ازین دیوارا برگردم ولی نه دنیای بچگی.دوست دارم بزنم به دل این کوه‌ها و صخره‌های بلندی که توو زندگیم جلوم سبز شدن و برسم به دشت شقایق پشتش.

نمیدونم بخاطر این حس جوشش و انگیزه ای که گاهی توو وجودم شعله میکشه بخندم یا گریه کنم.هربار شکست خوردم،هربار غمگین شدم یا اتفاق بدی برام افتاد که روزها و ماه ها نتونستم به خودم بیام توو دلم گفتم من دیگه قید این زندگی رو زدم. من دیگه هیچی نمیخام فقط میخام روزای زندگیم تموم بشه و با تمام وجودم هربار باور کردم که دیگه سیرم و علاقه ای به زندگی کردن ندارم.

ولی در کمال ناباوری بازم اون روزا برمیگردن، اون روزایی که احساس میکنی الان رو مبدا وایستادی،نه خانی رفته و نه خانی اومده و زمان و زمین ایستادن و منتظرن که با اشاره ی دست تو شروع به حرکت کنن.

در آغاز بیست و شش سالگی به دیدگاه جالبی درباره ی زندگی رسیدم. ضمن تشکر و قدردانی از علم بی‌کران ریاضی فهمیدم که این جهان، شامل همه ی شناخته ها و ناشناخته های درونش،مثل یه صفحه ی بازی میمونه که به وسیله ی یه اراده ی مطلق و با هدف خاصی خلق شده و تمام موجودات و مخلوقات پدیده های تصادفی هستن که حکم تاس های بازی رو دارن.احتمال اتفاق افتادن بیگ بنگ و تشکیل راه شیری و منظومه ی شمسی خیلی کمتر از احتمال اتفاق نیفتادنشون بود ولی اتفاق افتادن.و بعد احتمال تشکیل کره ای با قابلیت های خاص و بعد احتمال به وجود اومدن گیاهان و حیوانات و آب و خاک و هوا و نور و ما. ما با چه احتمالی به وجود اومدیم؟ با چه شرایطی؟اگر چه شود و چه شود و چه شود احتمال اینکه شخصی با مشخصات من متولد بشه و موجودیت پیدا کنه وجود داشت؟با یه حساب سر انگشتی میشه نتیجه گرفت احتمال به دنیا اومدن من در مقابل احتمال به دنیا نیومدنم نزدیک به صفره ولی من اتفاق افتادم.من از بین میلیون ها و میلیاردها احتمال مختلف بی هیچ منطق از پیش تعیین شده ای و کاملا تصادفی اتفاق افتادم.از بین میلیاردها انسان منحصر به فردی که هرگز متولد نشدن من شانس متولد شدن و چشیدن طعم زندگی رو پیدا کردم ،حتی اگر طعم زننده ای داشته باشه و حتی اگر بعدش هیچ چیزی وجود نداشته باشه .

این شانس هر لحظه داره به من داده میشه و زمانی هم میرسه که خیلی تصادفی زنجیره ی اتفاقات زندگی به سمتی میرن که احتمال بودن من صفر میشه.شانسی بودن زندگی و شانسی بودن تک تک اتفاقاتی که بعد از موجود شدن برای ما میفتن و حتی تک تک اتفاقاتی که برای ما نمیفتن اونو ارزشمندش میکنه(شاید-حداقل بنظر من). وجود پدیده هایی مثل کتابا و فیلم ها و ارتباطات اجتماعی که باعث میشن ما بتونیم زندگی ها و احساسات دیگه ای رو هم تجربه کنیم جذابیت زندگی رو صدچندان میکنه. اینکه ما موجوداتی هستیم که بر حسب اتفاق به تجربه کردن و کشف کردن علاقه داریم و دونستن این نکته که ممکن بود اینجوری نباشه تمام زندگی رو جذاب تر میکنه.همین الان که دارم اینارو میگم پرسیدن این سوال از خودم که آیا من ده سال دیگه هم همین نظرو راجب زندگی خواهم داشت و ندونستن جوابش منو به هیجان میاره.

زندگی هیجان انگیزه.هرچقدر تلخ و هرچقدر سخت ، زندگی یه موهبته. یه اتفاقی که میتونست نیفته.خوش حالم که به دنیا اومدم. خوش حالم که هستم تا بتونم غصه بخورم،تا بتونم بخندم، تا بتونم رنج بکشم، تا شب ها خوابم نبره و تا صبح پهلو به پهلو بشم.خوش حالم که هستم تا بتونم به یاد بیارم فکر کنم بنویسم بفهمم بدونم حرص بخورم قهر کنم نبخشم تفریح کنم بپرسم لمس کنم تلاش کنم تنبلی کنم افسرده بشم جیغ بکشم حرف بزنم عاشق بشم تقسیم کنم فراموش کنم بسازم و خراب کنم.اون کلمه ی "هستم" قبل از تمام جملاتم فارغ از خوشحال کننده یا ناراحت کننده بودن باقی جمله منو خوشحال میکنه.


گشتن سطل آشغال مغز بدترین و غلط ترین کار دنیاست. یه غلطی کردم رفتم دور و بر آشغالا و شخمشون زدم ، الان حالم بده از بوی گندشون.چیزایی که با زحمت دفنشون کرده بودم با دست خودم کشیدمشون بیرون. چرا اینکارو با خودم کردم؟

چون فکر میکنم حرف زدن از زندگیم یا مرورش واسم آسونه؟یا میخوام به خودم ثابت کنم از قضاوت کسی نمی ترسم؟.خب آره از قضاوت نمی ترسم چون به تک تک چیزایی که پشت سر گذاشتم افتخار میکنم.وقتی از خودم ناامید میشم به روزای سختم فکر میکنم. به اینکه چه تنهاییایی رو از سر گذروندم، چه نامردیایی دیدم.ولی میترسم از اینکه دیگران قضاوت نادرستی داشته باشن و اون دنیا مدیونم بشن ، چون خودمو میشناسم. چون میدونم من نمیتونم ببخشم . بخوامم نمیتونم.

من دیر به دل میگیرم، دیر به خودم میگیرم، صدتا بهونه میارم که رفتار دیگرانو با خودم توجیه کنم، ولی جایی که دیگه توجیهی پیدا نمیکنم،جایی که عمدا یا سهوا پا گذاشته میشه رو شکسته های دلم، من دیگه هیچوقت نمیتونم ببخشم. نمیتونم فراموش کنم.

من توو زندگیم فقط دوبار تونستم فراموش کنم،اونم نه گناه کسی رو،بلکه رنج خودمو.اولیش بخشی از خاطرات بدم بود که به عدم پیوسته و الان هرچقدر تلاش میکنم هم یادم نمیاد، دومیشم مرگ داییمه، که فراموش میکنم مرده و گاهی یهو یادم میفته که واای، دایی جونم دیگه توو این دنیا نیست.

یه بار دلم از مامان شکست،با اینکه عاشقشم ولی اون یه بارو نمیتونم ببخشم.نمیتونم فراموش کنم.فقط میتونم بهش فکر نکنم.

چند بار دلم از بابام شکست.نتونستم ببخشم.از بعضی دوستام دلم شکست که الانم اگر جایی ببینمشون باهاشون حرف نمیزنم. ده سال و صدسال دیگه هم ببینم بازم امکان نداره باهاشون حرف بزنم.دیگه خودمو شناختم، من نمیتونم ببخشم.و از اینکه دیگران کاری کنن که محتاج بخشش من بشن واقعا میترسم.

و درباره ی مرور،فکر نمیکنم مرور زندگیم واسم آسونه، برعکس، وقتایی که با خودم خلوت کردم و دارم به همه ی زندگیی که تا الان کردم فکر میکنم گاهی تپش قلب میگیرم عصبی میشم و دستام یخ میکنه.ولی تووی اون گذشته یه چیزی وجود داره که مدام منو جذب میکنه که به عقب برگردم، به عقب نگاه کنم. تووی قصه ی گذشته‌ام یه قهرمانی دارم که توو خیالبافیایی که واسه آینده‌ام میکنم کم دارمش.توو گذشته یه آدم قوی، یه پاندای کنگفوکار دارم که خودشم نمیفهمه چطوری، ولی از پس همه چی برمیاد.

من هنوز احساس میکنم تنها بازمانده ی یه جنگ سختم که هرچقدر هم تلاش کنم نمیتونم با کلمات از واقعیت و عمق چیزی که داخلش بودم برای کسی بگم.تنها بازمانده ای که از شنیدن کلمه های "قصه" و "اغراق" ناراحت میشه.مثل سرهنگ اورلیانو ی صدسال تنهایی، گاهی حس میکنم باید برم تووی یه کارگاه کوچیک خودمو حبس کنم و صبح تا شب بی وقفه ماهی کوچولوهای طلایی درست کنم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها